نوشته شده توسط : خواهر و برادر

 



:: برچسب‌ها: welcome ,
:: بازدید از این مطلب : 1144
|
امتیاز مطلب : 140
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : شنبه 12 / 11 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر

 



:: برچسب‌ها: ghalb ,
:: بازدید از این مطلب : 1054
|
امتیاز مطلب : 166
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر

 



:: برچسب‌ها: ashk ,
:: بازدید از این مطلب : 1024
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر

 



:: برچسب‌ها: love ,
:: بازدید از این مطلب : 1019
|
امتیاز مطلب : 137
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر


 

 



:: برچسب‌ها: قلب ,
:: بازدید از این مطلب : 919
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : شنبه 12 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر

 



:: برچسب‌ها: love need ,
:: بازدید از این مطلب : 972
|
امتیاز مطلب : 134
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : شنبه 12 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر

 



:: برچسب‌ها: heart broken ,
:: بازدید از این مطلب : 921
|
امتیاز مطلب : 364
|
تعداد امتیازدهندگان : 83
|
مجموع امتیاز : 83
تاریخ انتشار : شنبه 12 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!' من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!' او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟



:: برچسب‌ها: دوست ,
:: بازدید از این مطلب : 954
|
امتیاز مطلب : 1461
|
تعداد امتیازدهندگان : 562
|
مجموع امتیاز : 562
تاریخ انتشار : 11 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا آمد و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد. خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید.
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تفکری کرد و سپس با تبسمی بر لب گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست چون تصمیم به هلاکش گرفته ای.
عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد! زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود. می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید.



:: بازدید از این مطلب : 995
|
امتیاز مطلب : 298
|
تعداد امتیازدهندگان : 178
|
مجموع امتیاز : 178
تاریخ انتشار : 5 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر

مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟ او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد. فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند

تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.



:: بازدید از این مطلب : 900
|
امتیاز مطلب : 165
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : 5 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر


گفتم که قـهـرونارت زيبا  ودلـنـشــين است

                    گفتا که مهـرورزي پيوسـتـه بهترين  است

                               گفتم که دوري تو هنگام قـهـر سخت است

                                             گفتا که قـهـرما هـم بـهـر تـو نازنين  است

                                                             گفتم که بکـذر از قـهـر نـاز تو ميخرم من

                                                             گفتا که آن دو يار پـيـوسـتـه همنشين است

                                                 گفتم زدوري تـو دل بــي قــرارو زاراست

                               گفتا صـبـوري دل درحـالـتـي چـنـيـن است

                  گفتم چگونه  بايـد قـهـر از دلت برون کرد

     گفتا که دلـنـوازي بي شک برآن يقين است

        گفتم شـود کــه  آيا  قـهـر از سـرت براني

               گفتا که قـهـرو نـازم تـرفـنـد آخـرين است

                        دل شد  افسرده  نفس  مرده و  گل  پژمرده

                                     هـمـه  رفتند  چو  رفتي  شده   پائيز   بهار

                                                با  تو بودن  به  صفا  بود  دل و  هم نفسي

                                                      بي صفا  شد  دل و  افتاد  نفس رو به شمار

                                                     فصل  کوچ آمده بي روي تو در کوچ شديم

                                             کاش  مي  آمدي و  کوچ  نمي شد   در کار

                                   ميل  دل  با تو  شدن  را طلب  آورده   زنو

                     چه  کنم  با دل  افسرده  بي  صبر  و  قرار

 



:: بازدید از این مطلب : 942
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : 4 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خواهر و برادر

محمد اکبر دوست کودک 6 ساله ساکن روستايي در آستانه اشرفيه مدتي است که بنزين مي خورد.

به گزارش واحد مرکزي خبر ، به گفته پدر اين کودک ، محمد از چهار سالگي بنزين مي خورد و تاکنون مشکلي براي وي به وجود نيامده است و در سلامتي کامل به سر مي برد.

 




:: بازدید از این مطلب : 1035
|
امتیاز مطلب : 483
|
تعداد امتیازدهندگان : 386
|
مجموع امتیاز : 386
تاریخ انتشار : 4 / 7 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد